- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال سیدالشهدا علیه السلام در شهادت حضرت قاسم علیه السلام
کـربـلا، نایبِ سـردار جـمـلها شدهای افـتخار علی و حضرت زهـرا شدهای تو که از کودکیات در نظرم شیرینی دمِ رفتن به نظر میرسد احلی شدهای جـلـوی چـشـم حرم چـند قـدم راه برو چـقـَدَر مـثـل عـلـیاکـبـر لـیـلا شدهای به رخِ کوفه کـشـیدی هنـر رزمت را باعث دلخـوشی و حـیرت سقا شدهای نیزهها بین همه دست به دستت کردند با یکی خورده زمین با دگری پا شدهای دشمن از شاخه گـل یـاسـمنم را چـیده بیسبب نیست اگر بوی حسن پیچـیده
: امتیاز
|
مدح و شهادت حضرت قاسم علیه السلام
اینبار طوفانی به سوی دشت، عازم بود سهم حسن از کربلا، غوغای قاسم بود عطر مدینه لا به لای گیسوانش داشت از بچـههای کـوچـههای آلهـاشـم بود از روز تـشـیـیع پـدر تا کـربلا بـارید باران تیر عشق یک ریز و مداوم بود پیراهنش غارت شد اما این که چیزی نیست وقتی که انگشت عمو هم از غنائم بود سر را جـدا کردند اما عـمه میپرسید آیا برای بـردن سـر، نـیـزه لازم بود؟ زینب که روی نیزه هفتاد و دو سر دیده است در کودکی تشییع مفقود الاثر دیده است
: امتیاز
|
شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت رخـسارهاش حـکـایت بازار شام کرد با آن لباس حـاجـت راز مگـو نداشت چـشمش اگرچه بر در ویرانه باز بود معلوم شد ز حرکت دستش که سو نداشت آن پا که زخـم آبـلهاش لب گشوده بود چون پای عمهاش رمق جستجو نداشت کار از حنا و شانه کـشیدن گذشته بود گویی به زیر معجر صد پاره مو نداشت در زیـر تـازیـانـه امـانـش بـریـده بود میخواست نالهای کند اما عمو نداشت
: امتیاز
|
شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
از نیمه شب گذشته و خوابش نبرده بود آن کودکی که از غـم او سالخورده بود در گـوشـۀ خـرابـه، به جـای سـتـارههـا تا صبح، زخمهای تنش را، شـمرده بود از ضعف، نای پاشدن از جای خود نداشت آخر سه روز بود، كه چیزی نخورده بود با دست های كوچـكـش، آرام و بـیصدا از فرط درد، بازوی خود را فشرده بود این نیمه جان مانده هم از، لطف زینب است ورنـه هـزار مـرتـبـه در راه مُـرده بود پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر آن گـنـج را به دست خـرابه سپـرده بود
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر بابا
من آن شمعم که آتش، بس که آبم کرده خاموشم همه کردند غیر از چند پروانه، فراموشم اگر بیمار شد کس، گل برایش میبرند و من به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم پس از قتل تو ای لب تشنه، آب آزاد شد بر ما شرار آتش است این آب بر کامم، نمینوشم تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد! به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمیپوشم ز زهرا مادرم خود یاد دارم رازداری را از آن رو صورت خود را ز چشم عمه میپوشم دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد گوشم اگر گاهی رها میشد ز حبس سینه فریادم به ضرب تازیانه قاتلت میکرد خاموشم فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن من آخر کودکم این کوه سنگین است بر دوشم سپر میکرد عمه خویش را بر حفظ جان من نگردد مهربانی های او هرگز فراموشم دو چشم نیمه بازت میکند با هستیام بازی هم از تن میستاند جان هم از سر میبرد هوشم بود دور از کرامت گر نگیرم دست میثم را غلام خویش را گر چه گنه کار است، نفروشم
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر بابا
من از این بازی دنـیا گـله دارم بابا دل خون از سفر و فاصله دارم بابا جای خلخال در این راه پُر از شمر و سنان دور پـاهـام چـرا سـلـسـله دارم بابا من که با پای پـیـاده نـدویدم هـرگز زیـر پـایـم چـقـدر آبــلـه دارم بـابـا چشمت از خرمن موهام اگر کرده سوال دو سه تا سوخته گیسو بله دارم بابا محرمی نیست در این بادیه جز عمه و من تـرس از بیکـسی قـافـلـه دارم بـابا با یتیمی من این حرمله شوخی کرده من چه مقدار مگر حوصله دارم بابا عمهام نیز شبی رو به نجف کرده و گفت من دلی سوخته از حرمله دارم بابا
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها قبل از شهادت
مرغ بسمل شدهای بال و پرش میسوزد کودکی زندگیاش در نظرش میسوزد دخـتری که وسط خـیـمهای گیر افتاده اولین شـعـله که آید سپـرش میسوزد سپرش سوخـتـه و چادرش آتش گیرد تا تکانی بخورد موی سرش میسوزد بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد اثر سوخـتـگی دور و برش میسوزد تا رسـد قـطـره اشـکی سر زخم گونه ناگهـان گوشه چشمان ترش میسوزد شـدهام مثـل هـمان مـادر محزونی که هـمـه شـهـر ز آه سـحـرش مـیسوزد عمه؛ آن شب که مرا روی هوا میآورد ریشۀ موی سرم بین اثـرش میسوزد تـا تــرکهـای لـب تـشـنـۀ بـابـا دیـدم جگرم گفت: هنوزم جگرش میسوزد بعد از آنی که لبانـم به لـبانش چـسبید سینهام از نفس شـعـله ورش میسوزد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر مطهر بابا
بر نیـزههـا از دور میدیـدم سرت را بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟ چـشـمانـم از داغ تـو شد بـاغ شـقـایق در خون رها وقتی که دیدم پیکرت را ای کاش جای آن همه شمشیر و نیـزه یک بار میشد من ببوسم حنجرت را بـابـا تو که گـفـتی به ما از گوشـواره هـمراه خود بردی چرا انگـشـترت را یـک روز بــودم یــاس بـاغ آرزویـت حـالا بـیـا با خـود بـبـر نـیـلـوفـرت را
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیه السلام قبل از شهادت
یازده سال است دستت هست در دستم عمو یازده سال است در آغوش تو هستم عمو هـر کجا افـتادهام از پـا صدایت کـردهام بـارها جـای عـمو بابـا صدایت کـردهام تو هـوای بـچـههای مجـتـبی را داشـتـی هیچ فرقی بین من با دخـترت نگـذاشتی راحت و آسوده در آغـوش تو خوابیدهام گـاه دلـتـنگ پـدر بودم تو را بـوسـیدهام مینشـستی مینـشستم زود روی دامنت داشت عطر فاطمه بوی خوش پیراهنت بعـد بـابـای شهـیـد خـود شـدم دلـبـنـد تو تو شدی بابای من، من هم شدم فرزند تو بین آغـوشت عـمـوجان جای عبدالله شد اینچنین شد کُـنـیهات "بابای عـبدالله" شد تو بغل کردی مرا هروقت که خسته شدم اینچنین شد من به آغوش تو وابسته شدم پس چـرا حالا مـیـان قـتـلگـاه افـتادهای؟ پس چرا بر سینۀ خود شمر را جا دادهای؟ پس چرا من را از آغوشت جدا کردی عمو؟ به دلم افـتاده دیگر بر نـمیگردی عـمـو عـمّه! دارد تیر میآید به سوی سینهاش وای دارد مینشیند شمر روی سیـنهاش عمه! جان مادرت دست مرا محکم نگیر دستهای کوچکم را هیچ دست کم نگیر گـفـته بابـایـم که تا آخر بـمانـم با حسین گفته بابایم که "لا یـومَ کیومکْ یاحسین" سـیـنـهام را روبه روی تـیـرها میآورم دست خود را زیر این شمشیرها میآورم از میان این هـمه لـشگـر به سخـتی آمدم آخرش هم بین آغوش تو دست و پا زدم
: امتیاز
|
شهادت حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام
کودکی کم سنّ و سال اما دلیری دلبخواه حق شناس و حیدری! سرور، سرآمد، سربراه سخت مـشتاقِ نبرد و ارث بُـرده از پدر در وجود او شجاعت کوه بود و ترس، کاه پـایِ روضه میرود با یـادگارِ مـجـتـبیٰ پیش از عاشورا، شبِ پنجم میانِ قـتلگاه رفت از خیمه شتابان؛ سمتِ میدان بیهوا عمه حیران شد! کشید از عمق جان یکباره آه وای بر دستی که میانداخت سمتش نیزه را شد مواجه با بلا، بر خاک، طفل بی گناه لااقل ایکاش قدری اهل فن بودند و رزم وای از شمـشیرها با ضربههایی اشتـباه قـاتل او خـنـدههای شمـر و تیـرِ حـرمله زهر شد سهم پـدر! کـنج مدیـنه، بیپـناه او حسن زاده ست و تابوتِ تنش شد غرقِ تیر رفت رنگ خون به خوردِ لَختیِ موی سیاه بیرمق بود از نفس افتاده بود و بیقرار گفت با حالِ پریشان آسمان، روحي فِداه آخرین یار عـمـو مـردانه در آغـوش او چشمها را باز کرد و بست! قدرِ یک نگاه پیش از اینها گفته بود از«لا أُفارق عمّی» و شد برایِ حرف او خونِ سراپایش گواه!
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیه السلام قبل از شهادت
مـن یـتــیــمـم ولـی پــدر دارم دست لطف عـمـو به سر دارم رفته میدان عمو و از دوریش دل خـون و دو چـشـم تر دارم دست من را رها کن ای عـمّه بـــه خـــدا نـیّـت ســـفــر دارم نـگــرانــم نـبــاش مـن مَــردَم من کجا ترسِ از خـطـر دارم؟ در رگم خون فاتح جـمل است نــوۀ شـــیــرم و جــگــر دارم مـیروم تــا فــدای او بــشــوم مـن بـرای عـمــو ســپـر دارم سـمـت مـیـدان دویـد امـا، آه... لـشـکــر بـیحـیـا و عـبـدالـلـه دیـد در انـتـهـای یـک گــودال گوییا رفته است عـمو از حال آمــد و بـر سـر عــمــو افـتـاد رجــز عــاشـقــانـهای سـر داد این عموی من است، بیکس نیست میزنیدش، مگر گناهش چیست؟ بُــرد پــیـش امــام دســتـش را تیغ یک بیمرام دستـش را... بـاز دســتـی شـکـسـت، یـا الله روضه را بُرد جـای دیگر، آه مادری در مصاف یک نامـرد دست مادر، غلاف یک نامرد
: امتیاز
|
شهادت حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام
نـوۀ حـیـدر کَرار وُ پسر خـوانـدۀ شاه گـفـت لا حــولَ وَ لا قـــوَّة اِلا بـِاالـلـه کـربـلا زیرِ قَـدمهـایِ حـسن میلـرزد یا حـسـن زمـزمـۀ لَـعـلِ اَبـا عـبـدالـله فاتحِ جنگِ جمل بود که میدان میرفت آیـۀ نَـصرُ مِنَ الله بـخــوان بـسـم الـلـه کودکِ صحن امـام شهداء مَردی کرد تَـهِ گـودالْ خـدا گـفـت کـه مــاشـاءَالله بویِ یاس آمد وُ بویِ حسن وُ بویِ علی لَـکَ لَـبـیـک حسـین ابن عـلـی ثـارالله گِـرِۀ کور اگر زنـدگیات خورده بِدان میشـود بـاز به دستانِ هـمـین عـبدالله ندبهخوان باش که در روضۀ او میدانم دیـدنِ یــار مـیــسَّـر شـود ان شــاء الله
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیه السلام قبل از شهادت
مـیرسـد ازتـَهِ گــودالْ صـدا واویــلا عـمّه کُشـتـنـد عـمـو جـانِ مـرا واویلا جایِ من نیست در این خیمه خداحافظِ تو نـیـزه از کِـتـف رسیده به کـجا واویلا اِی عمو مَرد شدم یک تَنهِ میدان زدهام سِپـَری نیست به دستِ تو چرا واویلا سِـپـَرَت دستِ پـسر خـواندۀ تو شد امّا پوستی مانده از این دست به جا واویلا از رویِ سـیـنـۀ دلـدار جُـدایم بُـکُـنـنـد سیـنـه را میشـکـنـد ضربۀ پـا واویلا بــدنـم زیــرِ سـُمِ اسـب شَـبــیـه بـدَنـت سـرِ من نـیـزه نـشـین مثـلِ شما واویلا ساعـتـی مـیگـذرد غـارتـیـان میآیـند عـمـّه میمـانـد وُ سـیـلـی جـفـا واویلا ندبه میخوانم وُ جان میدهم از غمهایت مجتبی روضه بخوان کربوبلا واویلا
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن حسن علیه السلام قبل از شهادت
میخـواستم به جـای پـدر یاورت شوم جای عمو به اشکِ غم آب آورت شوم احلی منالعسل نه فقط سهم قاسم است بـگـذار تا عـمـو غـزل دیـگـرت شـوم با بغـض کـوچهها به هواخواهی آمدم میخواهم از خـدا سپر حـنجرت شوم گودال مثل کوچه و شمشیر آتش است وقـتـش شده فـدای تو و مـادرت شـوم دیـدم که نـیـزهها نـفـست را بُریـدهانـد دیگر نشد به خـیـمه تـمـاشاگرت شوم هرگز مخواه بعد تو با چشمهای خیس من شـاهد اسارت این خـواهرت شوم آغوش وا کن ای گل صد چاک زیر تیغ تـا زائــر ضـریـح تـن اطـهـرت شـوم دستم شکست و حرمله چشم انتظار من بـگـذار تا شبـیـه عـلـی اصغـرت شوم
: امتیاز
|
مدح و مرثیۀ حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
کـیسـت این، اُمِ ابـیـهایِ حـسـین کیست این حضرتِ زهرایِ حسین کـیـست این سایـۀ هَـمپای حسین کـیست پیـغـمـبـرِ فـردایِ حسـین کـیـست جـز زینب کـبـرایِ حـسیـن چادرش خورد تکان طـوفان شد کوه برخاست زمـین حـیران شد ماه چـرخی زد و سر گردان شد کعـبه هم دست بر آن دامان شـد کـیست این مـریـم عـذرای حـسـیـن مــادری کـــه دو جــگــر آورده هــرچـه دارد بــه نــظــر آورده پـیـش خـورشـیـد، قــمــر آورده زحــمــتـش را بـه ثَــمــر آورده آمــده جــان بــدهــد پــایِ حـسـیــن جـان خـود بـر دو کــبـوتـر داده هـر دو را سَـمــتِ خـدا پَـر داده اذن اگــــــر زود بــــــرادر داده قـــســـــمِ چــــادرِ مــــــادر داده دل خوش است او به دو امضای حسین هر دو مَـردنـد و صاحب عَلَم اند ذوالـفـقـارنـد که هم پُـشتِ هم اند هر دو تـا پـشت و پـنـاهِ حـرم اند هر دو در معـرکـه ثابـت قدم اند خـویـش را کـرده مُـهـیـایِ حـسـیـن پــردۀ خــیـمــه کـشـیــده خـانـوم کَـم کَـم انـگـار خـمـیـده خـانــوم رَزمِـشـان را کـه نـدیـده خـانـوم فـقــط از دور شـنـیــده خــانــوم گـوئـیـا هست خـودش جـایِ حـسین خــنــدههــا زود خــبــر آوردنــد بــادهــا یــکــسـره پَــر آوردنــد سَـرِ این دو، چـه مـگـر آوردنـد تــیــغ هــا را هــمــه در آوردنـد هر دو اُفـتـاده به صـحـرایِ حـسین مادر است اینکه سَرَش درد گرفت خواست خیزد کَمَرش درد گرفت که دو جایِ جگـرش درد گرفت ناگهـان بـال و پَـرَش درد گرفت گـفـت ای وایِ مـن و وایِ حـسـیـن قـصـدِ جــانِ دو بــرادر کــردنـد نـیـزههـا را دو بــرابــر کــردنـد ضربـههـا را که مُـکَـرَر کـردند بـعـد هــم نـیَّـتِ خـنـجـر کـردنـد به شـمـاره است نـفـس های حـسـین این طرف یک پـسر اُفـتاد زمین قـبل از آن یک تـبـر اُفـتاد زمین آن طـرف آن دِگَـر اُفـتـاد زمـین دشـنـهای دور و بَـر اُفـتـاد زمین غـرقِ خـونـابـه سـراپــایِ حـسـیـن بِـیـنِ مــیــدان چـقـدر بَـلـوا بـود دو بــدن بــود هــزاران پــا بـود دو گـلـو بـود و دو نِـی بـالا بود دو سـر اما سَـرِشـان دعـوا بـود وای از خـنـده به غـمهـایِ حـسـیـن از یــکــی زود زِرِه را کَـنــدَنـد از یکی جـوشَـنَـش از جا کَـندَند وقـتِ غـارت هـمه یِـکجـا کَندَند بـود دایــی تـکُ تـنـهــا کَـنــدَنـد آه از حــالـتِ ســیــمــایِ حـســیــن بـیـنِ خــون دیــد امــانـت هـا را بعد از آن غربت و غارت ها را دسـت گــردانِ غــنـیـمـت هـا را بــاز هــم گـفـتـنِ قــیـمـت هـا را خـواهـرش در پِـیِ سـقـایِ حـسـیـن شد غـروب و دو پسر را میدید بر سـرِ نـیـزه دو سـر را میدید دو سـرِ خـورده تـبـر را میدیـد دورِ خـود چـنـد نـفـر را میدیـد مــانـده امـا بـه تـمـاشــای حــسـیـن غــمِ فـرزنـد نـمیدانـی چـیـست دو سه تا چین رویِ پیشانی چیست در پیِ نــیزه پـریـشـانی چـیست بین نا مـحـرم و حـیرانی چیست کـیست زینب تک و تنهـای حـسین
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
زین دو طوفان سوار میسازد مـردِ روزِ شـکــار مـیســازد زلـفـشان را به شانه میریـزد چـنــد تــا آبــشــار مـیســازد مثـل خـورشید باشد و از خود دو قـمـر در مــدار مـیســازد دارد از سر به زیرهایِ حـرم شـیـعــۀ ســربــدار مـیســازد هر دوتا تیغههایِ یک شمشیر دارد او ذوالـفــقــار مـیسـازد تیغـشان را چه خوش تراشیده هــر دو را آبــدار مــیســازد بـه عـلـمـدار میکـنـد نـظـر و از روی او دو بـار مـیسـازد کم اگـر آورند- فـرضِ محال- از خـودش تـیـغـدار میسـازد میرود خـود مـیـانِ مـیـدان و هـمه را تـار و مـار میسـازد پیشِ او هرچه هست چیزی نیست کــوه بـاشـد غـبـار مـیســازد از ســواران سـراب مـیمـانـد از سـپـاهـی مـزار مـیســازد از رجـزهـایـشان مـقـابلِ خود شـیــون و الــفــرار مـیسـازد او خـودش مـرتـضای کـرار اسـت زینب است این، دو تا علمدار است اگـر ایــنجـا کــویـر دریـا مـن اگر اینجـا غـبـار صـحـرا من اگـر ایـنـجـا غـریـب اُفــتــادی چه خـیـالیست کـربـلا بـا من همهشان گرد و خاک، طوفانم هـمـهشان کـوچـک اند اما من پشتِ در میروم به خـاطرِ تو مـرتـضایی اگـر تو زهـرا من غربتت دیدم و به من برخورد رخـصتم میدهی، به مولا من این زمین را به باد خواهم داد تـازه هـم مـیکـنـم مــدارا مـن دسـت، بـالا گــرفــتــم از اول بیـنِ یـاران مـچـرخ آقـا من... کیست در روز بیکسی هایت کـیـست در لـحـظـۀ مـبـادا من در دوراهــی نـشـســتـهام آقــا یـا که این دو جـوان من یا من به تو سـوگـنـد که بـنـی هـاشم مـات ایـنـان شـونـد حـتـی من این غـزالان غـلام زاده شـدند هـر دو از زینب اند اینهـا من کار مـگـذار بر مـدیـنـه کِـشَـد مـکـش آقـا زِ دسـتِ مـا دامـن آمــدم تــا بــه مـن زیـــان نـخـورد آب هــم در دلـت تـکــان نــخــورد کربلا پیش این دو جان میداد بوسه بر این دو نوجوان میداد هر دو نـعـم الامیـر میگـفـتـند آسـمـان دل بـه آسـمـان میداد تا محـمـد کمی رجز میخواند عـون هم پـاسـخِ هـمان میداد اشــهـــد انَ یـــا ولـــی الــلــه مـثـلِ این بـود که اذان مـیداد آن یکی تا جواب این میگفت این یکی هـم جواب آن میداد پشت بر پشتِ خویش چرخیدند تـیغِ مولا خـودی نـشان میداد این یکی اهل کوفه را میریخت دیـگـری حـقِ شـامـیان میداد مـادری بیـنِ خـیـمـهاش بود و ظرفِ اسـفـنـد را تکان میداد درد پـــا داشـت از دویـدنهــا دردها را به استـخـوان میداد فکر و ذکرش فقط حسینش بود داشت در خیمه گاه جان میداد تشنه بودند و ضعف میکردند یک نفـر کـاشکی امـان میداد بـه زمـیــن روی خــاک اُفــتــادنـد وایِ مـن ســیــنـه چـاک اُفــتـادنــد خشک شد خشک خشک حنجرشان خورد یکجا به سنگ ساغرشان رو به سمتِ حـریـم زینب بود بـیـنِ خـونها نـگـاهِ آخـرشـان کـار صـیـاد زنــده کـنـدن شـد به زمین ریخت بالشان پرشان میرسد دشنههابه سینه چه سخت میکُـنـد ضـربهها مکـررشان نـیـزهها مـیشـونـد کوچـکـتـر تـیـغ هـا مـیکـنـنـد اکـبـرشـان روی دوش حسین خون میریخت کرده آن بـوسهها مـعـطـرشان کو محمد کدام عـونِ من است چه به هم ریخـتـه سراسرشان پـیـش روی حـسـین با عـبـاس پـهـن بــودنـد در بـرابــرشـان سوخت تا خیمه گاه، دارُالحَرب آتـش اُفـتـاد رویِ پـیـکـرشـان پـیـش نامـردهای کـوفه نشـین روی نـاقـه نشـسـت مـادرشان سـرِ عـبـاس بـود و مـحـمـل زیـنب گـــریـــه مـیکــرد بــر دلِ زیــنـب
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
غـم جـدایـی تو کـرده قـصـد جان مرا غمی که سوخته تا مغز استخوان مرا از آن زمان که به دنـیا قـدم گـذاشتهام عـجـین به داغ نـوشـتـند داسـتـان مرا چه رورگار غریبی که باز در صدد است بـگـیـرد از من دلـخـون برادران مرا ز غربتت رمق راه رفتن از من رفت انـا الـغـریب تو لـرزانـده زانـوان مرا اجـازهای بـده نـذری سـفـرهات باشـند کرم نما بـپـذیر این دو قرص نان مرا بیا و گرد خـجالت ز چـهـرهام بـردار به خونشان بـدرخـشان ستـارگـان مرا ادا اگـر بـشـود حـق تـو ز جـانـب من تـوان مـگـر بـدهـد جسـم نـاتـوان مرا قـدم خمـید ز داغت، داغ این دو گـلـم خـمـیـده تـر نـکـنـد قـامت کـمـان مـرا به خاطر تو ز خـیـمه نـیـامدم بـیرون مگر که پی نبری چشم خونچکان مرا نـصیب بـاغ دلـم از بـهـار انـدک بود خـدا به خـیـر کـنـد قـصـۀ خـزان مرا بـلا عـظـیـمتـر و من صبـورتر شدهام چه سخت کـرده خـداونـد امتحـان مرا
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در شهادت عون و محمد
به یا قدّوس به یارب به زینب عبادت میکند هرلب به زینب دو عـالـم تـکـیه دارد بر عـصـایش وقـار آمـد به پـابـوس وقـارش علی حظ میکند از اقـتـدارش نـگـو یک زن، بگو یک مرد آموز نخی از چادرش نور است زینب ولـی الله مـسـتـور است زینب چه بـهـتر از حـرم لـشگـر بـسازند همه رفـتـنـد تـنهـا مـانـده حالا و دردش بیمـداوا مـانـده حالا تــمــام دشـت پــیـچــیــده خـبــرهـا عـزیــزم؛ یــار آوردم بـرایـت گـل بــیخــار آوردم بــرایـت نـگـو نه! تا به شب رو میزنـم من نزن تکیه به نیزه خواهرت هست سر نـاقـابـلم نـذر سرت هست بـده شـمــشـیـر را دسـتـم بـگــیــرم به میدان میروند این دو برایت زمین خوردند اگر اصلا فدایت نـبـیـنـم شـرمـت از چـشـمان زینب چه بهتر جان دهند اینها به پیکار نـبـیـنـند ازدحـام جـمـع اشرار نـبـیـنـنـد احـتـرامــم را شـکـسـتـنـد
: امتیاز
|
رزم و شهادت فرزندان عبدالله بن جعفر و حضرت زینب سلام الله علیها
یادگارِ زینـبند، سردار هستند این دو گل بهـرِ حق آمادۀ پـیکـار هستند این دو گل از رد پاهایشان هی بوسه میگیرد ملک بالهای جعـفر طـیّار هـستند این دو گل میمـنه تا میسره مبهـوت غـرش هایشان جلوههای حـیدر کرار هستند این دو گل هرچه دشمن میرسد خانه خرابش میکنند بر سر هـتاکـیان آوار هستند این دو گل غصۀ لرزیدن دلهای مضطر میخورند از نگـاه حرمله بیـزار هستند این دو گل مادر از خیمه دعـا کرده علیاکبر شوند عصر عاشورا به روی دار هستند این دو گل زیـر پـا افـتـادهاند و رویشان نـیـلی شده روضهخوان کوچه و مسمار هستند این دو گل دایی گریانشان یک یک به خیمه میبرد در زمین کربلا بسیار هستند این دو گل
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیه السلام قبل از شهادت
تن بیسر شده چون بیکس و بییار شود بـازى دسـت اراذل ســر بـازار شـود تـرسم این است بـلایى که سر من آمد بین گـودال سرِ جـسم تو تکـرار شود من ندیدم سرِ خونى نشده در این شهر کـودک و پـیر کسى وارد دربار شود
: امتیاز
|
زبانحال مسلم بن عقیل علیه السلام قبل از شهادت
ز درد غربت تو شهر،غرق آهم شد نگـاه گـرمِ تو از دور در نگاهم شد همین که نام تو بُردم شکست دندانم سـلام دادم و تـنها هـمین گـناهم شد چه زود مـردم کـوفه عـمارتم دادند بلـند مرتبه قصری که قـتلگـاهم شد وفـای امّت کوفی نماز مغـرب بود عـشا نـیامده این قـوم سـدّ راهـم شد
: امتیاز
|